دینی و اجتماعی
بین حق و باطل چهار انگشت فاصله است
حضرت علی (ع) می فرماید: ای مردم! آن کس که نسبت به برادر دینی اش از لحاظ دین و مذهب سابقه ی خوبی سراغ دارد دیگر نباید به سخنانی که این و آن در باره اش می گویند گوش فرا دهد. آگاه باشید {اثر زیان کلام زبان از تیر سخت تر و بیشتر است } زیرا گاهی تیر انداز تیر می اندازد ولی تیرش خطا می رود، اما تیر کلام بی اثر نمی ماند، اگر چه دروغ باشد و سخن باطل و نادرست فراوان گفته می شود. ولی سخن های باطل نابود خواهند شد و گناه آن برای گوینده باقی می ماند و خداوند شنوا و گواه است. بدانید بین حق و باطل بیش از چهار انگشت فاصله نیست یعنی باطل آن است که بگویی شنیدم {با گوش} و حق آن است که بگویی دیدم {با چشم} پس فاصله ی چهار انگشت بین چشم و گوش است. نهج البلاغه صبحی صالح خطبه 141
ببخشید می تونم به خانمتون نگاه کنم
جوانی خیلی آرام و متین به مردی نزدیک شد و گفت: آقا ببخشید! من می تونم یه کم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلاً توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان جمعیت یقه ی جوان را گرفت و با عصبانیت گفت: مرتیکه ی عوضی مگر خودت ناموس نداری خجالت نمی کشی؟ اما جوان خیلی آرام ادامه اداد: خیلی عذر می خواهم فکر نمی کردم این همه غیرتی و عصبی بشوی، دیدم همه دارند بدون اجازه نگاه می کنند و لذت می برند، من هم گفتم: که حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم. حالا یقه ام را ول کن که از خیرش گذشتم! مرد خشکش زد ... همانطور که یقه ی جوان را گرفته بود، زیر چشمی زنش را برانداز می کرد ...
بله حجاب، معصونیت است و محرومیت نیست و گاو صندوق، حصار، محافظ و سنگری است که زن را از دید دیگران حفظ و ازرش و منزلت او را بالا و از فساد و ابتذال جامعه جلو گیری و به خانواده استحکام می خشد. زن طلاست و طلا باید در صندوقچه (حجاب) باشد.
همه در محضر خداوند هستیم
روزی جوانی از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند! جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت. عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟ جوان جواب داد: هيچ! فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خار و خفيف شوم. عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بيم دارد.... خداوند در قرآن میفرماید: أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري: آیا انسان نمیداند که خدا او را میبیند؟! سوره علق آیه 14
اژدها هم از امام صادق (ع) حمایت می کند
منصور خليفه ی عباسی به وزيرش گفت: امام صادق (ع) را بياور تا او را بكشم. وزير هر چه بهانه آورد فايده نداشت. خلاصه رفت و حضرت امام (ع) را آورد منصور به غلامان خود گفت: وقت كه امام وارد شد من كلاه از سر در می آورم او را بكُشيد. بر عكس موقعی امام آمد منصور دو زانو مؤدبانه در مقابل امام ايستاد و گفت: پسرعمّ اكنون كه تا اين جا آمده ای چيزی از من بخواه؟ حضرت فرمودند: از تو می خواهم كه ديگر مرا پيش خود نخواهی و مرا به حال خود گذاری تا اطاعت خدای سبحان كنم. و با احترام و اكرام آقا را بدرقه كرد درحالی كه لرزه براندام منضور افتاد و بيهوش شد. تا سه روز و به روايتی تا سه نماز، خلاصه علت اين را از منصور پرسيدند: گفت: وقتی كه امام وارد شد اژدهايی دهان باز كرد و با زبان فصيح گفت: اگر او را بيازاری تو را با اين مسند و جايگاه فرو خواهم برد و من از ترس اژدها به نظرم رسيد كه فقط پوزش بطلبم. نقل از كتاب تذكره اولياء- عطار
دكتر فقط خداست
تمثيلي زيبا از آيت الله مجتهدی در مورد رزق و روزی: ساعت ده صبح دكتر به همراه مامور آشپزخانه وارد اتاق بيمارستان می شود. ده تخت هم داخل اتاق است، دكتر می گويد: به اين چلو كباب بدهيد با كره، به تخت كناری غذا ندهيد، به او كتهی بی نمك بدهيد، به اين آش بدهيد، ديگری نان و كباب مريض ها همه يك جور به دكتر نگاه می كنند. حتی به كسی كه می گويد غذا ندهيد، او می فهمد كه امروز عمل جراحی دارد و نبايد غذا بخورد، چون می فهمد و می شناسد كه دكتر خيرش را می خواهد، اعتراضی نمی كند. حال اگر بلند شود و بگويد: كه چرا به آن مريض چلوكباب بدهند و به من ندهند، دكتر می فهمد كه اين شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوييم: خدايا به فلانی خانه ی دو هزارمتری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستيم. ما هم قضا و قدر اللهی را نشناختيم و نفهميديم. بايد بفهميم همانطوری كه مريض می فهمد و به دكترش اعتراض نمی كند، ما هم نبايد به خدا اعتراض كنيم و هر چه به ما می دهد راضی باشيم.
ژدها هم ازامام صادق (ع) حمایت می کند
منصور خليفه ی عباسی به وزيرش گفت: امام صادق (ع) را بياور تا او را بكشم. وزير هر چه بهانه آورد فايده نداشت. خلاصه رفت و حضرت امام (ع) را آورد منصور به غلامان خود گفت: وقت كه امام وارد شد من كلاه از سر در می آورم او را بكُشيد. بر عكس موقعی امام آمد منصور دو زانو مؤدبانه در مقابل امام ايستاد و گفت: پسرعمّ اكنون كه تا اين جا آمده ای چيزی از من بخواه؟ حضرت فرمودند: از تو می خواهم كه ديگر مرا پيش خود نخواهی و مرا به حال خود گذاری تا اطاعت خدای سبحان كنم. و با احترام و اكرام آقا را بدرقه كرد درحالی كه لرزه براندام منضور افتاد و بيهوش شد. تا سه روز و به روايتی تا سه نماز، خلاصه علت اين را از منصور پرسيدند: گفت: وقتی كه امام وارد شد اژدهايی دهان باز كرد و با زبان فصيح گفت: اگر او را بيازاری تو را با اين مسند و جايگاه فرو خواهم برد و من از ترس اژدها به نظرم رسيد كه فقط پوزش بطلبم. نقل از كتاب تذكره اولياء- عطار
خاطره ای بسیار زیبا و آموزنده
توی بیمارستان فیروزآبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشانم داد که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت: که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته. لحن و عبارت برو « بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده میکرد. خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی ازاو گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت: همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که: از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید جُو ز جو. اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. تلخیص از کتاب مرتضی عبدالوهابی
گفتگوی خداوند با جناب داوود (ع)
خداوند به حضرت داوود (ع) فرمود: شکر نعمت من بگذار. داوود گفت: بار خدایا هر نعمتی که از تو به من رسیده شکر کرده ام. خداوند جبرئیل را به سوی داوود فرستاد و گفت: برو و نفس داوود را بگیر... جبرییل چنین کرد ... داوود گفت: ای جبرئیل دست نگهدار تا نفسی تازه کنم ... جبرئیل گفت: اجازه ندارم... داوود گفت: دو سوم طاعتم مال تو ... قبول نکرد... داوود گفت: نیمی از طاعتم؟ قبول نکرد... گفت: هر طاعتی که کردم مال تو بگذار نفس بکشم... آن موقع بود که جبرئیل دست از دهان او برداشت. خداوند گفت: ای داوود همه طاعاتت را به یک نفس باختی... حالا بنشین و حساب کن عمر تو چند نفس بوده؟ پس شکر تک تک نفس ها کن... مگر نگفتی با هر نعمتی که فرستادی شکر کردم؟ کمترین نعمت من همین نفس هاست...
اهمیت به عرض و آبروی مومن
حاتم بن عنوان بلخی معروف به اصم (کر) از علمای عامه است، او کر نیود، بلکه خود را روزی به کری زد و این لقب برای او ماند. گویند: علت این که او را کر می گفتند: این بود که روزی زنی نزد او آمد و از وی مسئله ای را پرسید و در همان حال بادی از زن خارج شد و سخت خجل شد.حاتم برای این که خجلت زن را بر طرف کند گفت: بلندتر حرف بزن که گوشم سنگین است زن خوشحال شد که او صدا را نشنیده است و تا آخر عمر خود را به کری زد و به همین جهت او را اصم خواندند. منبع: مفاخر ج 1 ص149
یادآوری: ما که مسلمانیم برای حفظ آبروی دیگران تا به حال چه کرده ایم؟ آیا برای آبرو و حیثیت دیگران به اندازه ی آبروی خودمان ارزش و منزلت قایل هستیم یا نه؟ آیا تا به حال برای حفظ آبروی دیگران هزینه ای پرداخت نموده ایم؟ اگر غیر از این است باید در مسلمانی خودمان شک کنیم و تا فرصت داریم تلافی و جبران کنیم که وقت خیلی کم است.